ر عبور از لحظه ها در بیکران آبی دریا،دلم تنها تر از تنها ،به دنبال نشانی از گل و گلها،ز سرخی شقایقها،من و ان تک درخت پیرو فرسوده ،رسیده لحظه تنهایی و روز جدایی ها،نگاهم خیس و بارانی و تو ،آری تو می دانی نفس ها،سینه ها ،در التهابی سخت می سوزند،و شمع دیدگان تو ،میان لحظه رفتن خموش،بی صدا می ماند،اما چاره باید کرد،غم رفتن ،جدایی،سخت می لرزم،چگونه باید ؟اما برای ماندن اینجا،سکوتی تلخ می ماند،برای رفتی از اینجا نگاهی گریه آلوده،همین می ماند و من
من تنهای تنهایان
که غم را می کند با خود رفیق روزگار جدایی ها./
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد