**خستگی**


از بی هدف بودن و بی دلیل نوشتن خسته شدم . خواستم نوشته هایم را تنها با یک کس ˛ یک کس که تنها دوستش دارم تقسیم کنم ˛ ولی کسی نبود که آنها را برایم زنده نگه دارد . تنهایی سخت آزارم می دهد و وقتی هم که تنهایم نمی توانم ننویسم و احساس می کنم نوشتن تنفس شخص تنهاست . و فقط در این زمان است که احساس می کنم که کمی خالی می شوم و آن خلاء که دوستش دارم در وجودم غوغا می کند . خلاءی که احساس می کنم همانند نوری از حقیقت درونم را پر می کند .آن قدر در تنهایی هایم پرواز کردم که معشوقی درونم ساخته شد ˛ معشوقی خیالی که تمام وجودم شده و نمی توانم از خود دورش کنم . مطمئنم که این هست و می ماند . و من هم می مانم . با او و برای او ... و تا زمانی که مرگم فرا رسد -  ذهنم بمیرد -  برایم خواهد ماند و آواز خواهد خواند و پیشانی ام را خواهد بوسید و  نوازشم خواهد کرد و به من همیشه خواهد گفت : سلام .
دوست دارم این معشوق را . چون به هیچ روی خودخواه نیست و هر چه من -  ما -  بخواهم می کند ˛ چون هر چه ذهن من بخواهد همو معشوقم است . و این دقیقا لحظه ای است که من و تو می شویم : ما . او مرا دوست خواهد داشت و من او را و این چه رویایی خواهد شد ... بهترین و زیباترین لذت دنیا در این زمان برای ما خواهد بود .
و باز هم تاکید می کنم که این نامه های عاشقانه یک دیوانه است به معشوقش ... معشوقی خیالی که تنها در توهم تنهای این دیوانه رشد کرده و هیچ وجود خارجی ای برای هیچ کس جز این دیوانه ندارد . ولی شاید روزی برسد که این معشوق مجازی بیاید و مطمئنا این نامه ها را -  از اولین تا واپسین -  به او تقدیم خواهم کرد -  و آن روز است که می فهمد چه دیوانه ای عاشقش است ! - 
و شاید هم واقعیت چیزی دیگر باشد و این معشوق هیچگاه نیاید و این نامه ها هم تنها به عنوان مکتوبی برای خوانندگان باشد .. ولی امیدوارم -  باز -  این معشوق در آمدن تاخیری بیش از این نداشته باشد و روز خوب رسیدنش روزی نباشد که من دیگر عاشق او نباشم !
و هیچ نمی خواستم که در این بازی تلخ زندگی بازنده باشم . تنها چیزی که از آن می خواستم ? ماندن و فهمیدن بود . برایم بماند و مرا بفهمد . یعنی ماندن با من و فهمیدن من تا این اندازه سخت و غیر قابل تحمل بود ؟  من تا این  اندازه خود را خرده بودم برایش تا او برایم بزرگ باشد ? بزرگی ماندنی ? بزرگی که هیچگاه خرده نخواهد شد ? لااقل برای من .
 وقتی آن روز -  ...... -  به میعادگاهم رفتم انرژی درونی ام می توانست مرا تا دورترین ستاره ها پرتاب کند ... ولی به تنها چیزی که رسیدم و رسیدم -  در روز و ساعتی که می توانست بهترینم باشد -  انتظار بود ... همین انتظار لعنتی و بی پایان ... تولد و زندگی و مرگ انسان درون پوسته سخت و ناشکننده ای به نام انتظار است که هیچگاه باز نخواهد شد .
ساعت ها گذشت و او نیامد ? ولی هیچ عصبانی نبودم ? از او یا حتی از معطل بودن خودم ? در دل خوشحال بودم که این انتظارم برای اوست ... و مطمئنم که همین نوع از انتظار است که مقدس می باشد . لحظه ای چشمانم را بستم .  می توانستم تصور کنم او را که آمده و می توانم ببینم او را و با هم باشیم : چه برای لحظه ای ? چه برای تمام عمر ... در آن ثانیه های ارزشمند ? این برایم مهم نبود که چه اندازه با همیم ? بلکه اهمیت در این بود که چشمانم ? بینی ام ? لامسه ام ? و تمام حواس پنج گانه ام او را می دید . می توانستم خطوط روی صورتش را ببینم و احساس کنم که همین خطوط است که او را تبدیل به الهه زیبایی کرده است . می توانستم بوی عرق تنش را استشمام کنم و احساس کنم که همین بو است که سالها در ضمیر من غرق شده است ... می توانستم ... می توانستم ...آآآآآآه ... ولی کاش تنها می توانستم !  
وقتی چشمانم -  یکی از همان حواس پنجگانه -  را باز کردم چیزی جز شلوغی ترافیک خیابان و هرم گرمای داغ سر ظهر و نگاه های عجیب مردم را که انگار دیوانه ای را دیده اند ندیدم . چند ساعت بود ؟ چقدر از زمان گذشته بود و من منتظر شده بودم ؟ یکربع ساعت ؟ یک ساعت ؟ یا شاید چند ساعت ؟ ولی وقتی بیشتر فکر کردم دیدم که چند روز ? نه ? دقیق تر چندین سال است که من منتظرم و این چند لحظه هم بخشی از این همه سال بود . من در تمام این سالها چشمانم را بسته بودم و حواس خود را در جعبه ذهنم حل کرده بودم و می خواستم انتظارم در ذهنم ? در ذهن لهیده ام به پایان برسد ... هیچ وقت دلیل این کار را نفهمیدم . شاید همچنان زود است . ولی اگر دلیل آن را هم بفهمم هیچگاه دست از آن نخواهم کشید : چون معتقدم انتظارم ابتدا باید در ذهنم و سپس در زندگی ام به پایان برسد .

تا بعد *****************