اگر فکر می کنی ؟؟؟؟


 من تکه ای از دانایی ابرها را گاز زده ام و خود را قورت داده ام ! دستی گفت بیا جلوتر ... خاکستری نباش ... ! ومن به احترام این دست گفتم امشب که دل من غرق امید است بگذار مثل همیشه صورتی باشم ... زیرا که باغچه ذهن من امشب آشفته نیست .. آبستن حوادثی عجیب ذهن خود را به پنجره این دستگاه می دوزم و سبک به تو می گویم « من دیگه منتظر هیچ کسی نیستم تا بیاد .... دل من از آسمون معجزه اصلا نمی خواد ... » نه اینکه نخوانم ... نه اینکه نخواهم ... می خواهم ... اما « من بدانچه دلخواه منست حمله نمی برم ... خود را به تمامی بر آن می افکنم ... اگر بر آنم که دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خاست راهی بجز اینم نیست ... » می فهمی ؟ من سرشارم از عشق ... سرشارم از تو ... توی که نمی دانم که هستی ! سرشارم از شعر ... سرشارم از حرف و فریاد ... اما به احترام مهتاب امشب سکوت می کنم ... تا دست برنده تو را باز بخوانم ... چه در چنته داری ؟ امشب من صورتیم .... بیا 



اگر فکر می کنی
اگر فکر می کنی که رفتنت باعث شکستنم می شود
اگر فکر می کنی که از پس رفتنت اشک می ریزم
اگر فکر می کنی که با نبودنت لحظه هایم خالی می شوند
اگر فکر می کنی که هر لحظه دلم برای بوسه هایت تنگ می شود
اگر فکر می کنی که بی تو می میرم
بسیار درست فکر کرده ای
خب تو که می دانی نبودنت را تاب نمی آورم
...پس بمان