**پری ناز کوچولو**

پری ناز کوچولو رفتی خونم شده ویرون
دلم از بی کسی خونه نمی تونه که بخونه

حرفای نگفته مونده ولی دل باید بدونه
اون که رفته دیگه رفته نمی خواد دیگه بمونه

نمی خوام که باز بیایی اون چشاتو من ببینم
خاطراتت باز جون بگیرن باز دوباره من بمیرم

نمی خوام باز بیایی توی تاریکیم بسوزی
آخه حیف تو عزیزم که با من ، با من بمونی

عزیزم سرت سلامت هر جا رفتی هر جا هستی
برو که دنیا دو روزه قلب تو هیچ وقت نسوزه

نازنین اینو نخوندم که تو رو گریون ببینم
الهی برات بمیرم اشکتو هیچ وقت نبینم

عزیزم اینو می خونم که دلم آروم بگیره
آخه طفلکی می سوزه طفلکی بی تو می سوزه

پری ناز کوچولو نگو قسمتم همین بود
نگو سرنوشت نوشته سهم من از تو همین بود

عزیزم غمت نباشه برو که روبرو نوره
برو ما تنها می شینیم واسه عشقت میمیریم

**خستگی**


از بی هدف بودن و بی دلیل نوشتن خسته شدم . خواستم نوشته هایم را تنها با یک کس ˛ یک کس که تنها دوستش دارم تقسیم کنم ˛ ولی کسی نبود که آنها را برایم زنده نگه دارد . تنهایی سخت آزارم می دهد و وقتی هم که تنهایم نمی توانم ننویسم و احساس می کنم نوشتن تنفس شخص تنهاست . و فقط در این زمان است که احساس می کنم که کمی خالی می شوم و آن خلاء که دوستش دارم در وجودم غوغا می کند . خلاءی که احساس می کنم همانند نوری از حقیقت درونم را پر می کند .آن قدر در تنهایی هایم پرواز کردم که معشوقی درونم ساخته شد ˛ معشوقی خیالی که تمام وجودم شده و نمی توانم از خود دورش کنم . مطمئنم که این هست و می ماند . و من هم می مانم . با او و برای او ... و تا زمانی که مرگم فرا رسد -  ذهنم بمیرد -  برایم خواهد ماند و آواز خواهد خواند و پیشانی ام را خواهد بوسید و  نوازشم خواهد کرد و به من همیشه خواهد گفت : سلام .
دوست دارم این معشوق را . چون به هیچ روی خودخواه نیست و هر چه من -  ما -  بخواهم می کند ˛ چون هر چه ذهن من بخواهد همو معشوقم است . و این دقیقا لحظه ای است که من و تو می شویم : ما . او مرا دوست خواهد داشت و من او را و این چه رویایی خواهد شد ... بهترین و زیباترین لذت دنیا در این زمان برای ما خواهد بود .
و باز هم تاکید می کنم که این نامه های عاشقانه یک دیوانه است به معشوقش ... معشوقی خیالی که تنها در توهم تنهای این دیوانه رشد کرده و هیچ وجود خارجی ای برای هیچ کس جز این دیوانه ندارد . ولی شاید روزی برسد که این معشوق مجازی بیاید و مطمئنا این نامه ها را -  از اولین تا واپسین -  به او تقدیم خواهم کرد -  و آن روز است که می فهمد چه دیوانه ای عاشقش است ! - 
و شاید هم واقعیت چیزی دیگر باشد و این معشوق هیچگاه نیاید و این نامه ها هم تنها به عنوان مکتوبی برای خوانندگان باشد .. ولی امیدوارم -  باز -  این معشوق در آمدن تاخیری بیش از این نداشته باشد و روز خوب رسیدنش روزی نباشد که من دیگر عاشق او نباشم !
و هیچ نمی خواستم که در این بازی تلخ زندگی بازنده باشم . تنها چیزی که از آن می خواستم ? ماندن و فهمیدن بود . برایم بماند و مرا بفهمد . یعنی ماندن با من و فهمیدن من تا این اندازه سخت و غیر قابل تحمل بود ؟  من تا این  اندازه خود را خرده بودم برایش تا او برایم بزرگ باشد ? بزرگی ماندنی ? بزرگی که هیچگاه خرده نخواهد شد ? لااقل برای من .
 وقتی آن روز -  ...... -  به میعادگاهم رفتم انرژی درونی ام می توانست مرا تا دورترین ستاره ها پرتاب کند ... ولی به تنها چیزی که رسیدم و رسیدم -  در روز و ساعتی که می توانست بهترینم باشد -  انتظار بود ... همین انتظار لعنتی و بی پایان ... تولد و زندگی و مرگ انسان درون پوسته سخت و ناشکننده ای به نام انتظار است که هیچگاه باز نخواهد شد .
ساعت ها گذشت و او نیامد ? ولی هیچ عصبانی نبودم ? از او یا حتی از معطل بودن خودم ? در دل خوشحال بودم که این انتظارم برای اوست ... و مطمئنم که همین نوع از انتظار است که مقدس می باشد . لحظه ای چشمانم را بستم .  می توانستم تصور کنم او را که آمده و می توانم ببینم او را و با هم باشیم : چه برای لحظه ای ? چه برای تمام عمر ... در آن ثانیه های ارزشمند ? این برایم مهم نبود که چه اندازه با همیم ? بلکه اهمیت در این بود که چشمانم ? بینی ام ? لامسه ام ? و تمام حواس پنج گانه ام او را می دید . می توانستم خطوط روی صورتش را ببینم و احساس کنم که همین خطوط است که او را تبدیل به الهه زیبایی کرده است . می توانستم بوی عرق تنش را استشمام کنم و احساس کنم که همین بو است که سالها در ضمیر من غرق شده است ... می توانستم ... می توانستم ...آآآآآآه ... ولی کاش تنها می توانستم !  
وقتی چشمانم -  یکی از همان حواس پنجگانه -  را باز کردم چیزی جز شلوغی ترافیک خیابان و هرم گرمای داغ سر ظهر و نگاه های عجیب مردم را که انگار دیوانه ای را دیده اند ندیدم . چند ساعت بود ؟ چقدر از زمان گذشته بود و من منتظر شده بودم ؟ یکربع ساعت ؟ یک ساعت ؟ یا شاید چند ساعت ؟ ولی وقتی بیشتر فکر کردم دیدم که چند روز ? نه ? دقیق تر چندین سال است که من منتظرم و این چند لحظه هم بخشی از این همه سال بود . من در تمام این سالها چشمانم را بسته بودم و حواس خود را در جعبه ذهنم حل کرده بودم و می خواستم انتظارم در ذهنم ? در ذهن لهیده ام به پایان برسد ... هیچ وقت دلیل این کار را نفهمیدم . شاید همچنان زود است . ولی اگر دلیل آن را هم بفهمم هیچگاه دست از آن نخواهم کشید : چون معتقدم انتظارم ابتدا باید در ذهنم و سپس در زندگی ام به پایان برسد .

تا بعد *****************

**تولد**


۲۷ مهر ۱۳۶۴ روزی که به دنیا اومدم دوست دارم دوست دارم بیستمین سال بازشدن چشمانم را به این سرزمین خاکی در کنار تو عزیزم جشن بگیرم.  برای این جشن بیاد ماندنیم و ستاره بارانی که در دلم خواهد ماند دعوتت می کنم در کنارم باشی برای همیشه ...

**حرف دل**

مادر

وقتیکه من بزرگ شدم، شایدمعمار شوم

آنگاه تمامی جهان را همچون بامی بر فراز دستان  توستون خواهم کرد

وقتیکه من بزرگ شدم، شایدپزشک شوم

آنگاه با عطر تو نوشدارویی خواهم ساخت بر تمام دردهای جهان  و آنگاه به سلامتی شان با لب های  تو بر گونه های شادی تمام کودکان جهان بوسه خواهم زد

وقتیکه من بزرگ شدم، شایدیک روز با چتر گیسوان  تو از آسمان آرزوهایت پروازی کنم بر آستان زمین زمینی که پای  تو آنرا نگه داشته است و

آنگاه خواهم دوید تا مرزهای درونت و در پنهانترین گوشه های جنگل سبز آغوش  تو پنهان خواهم شد

اکنون را که نام نهادی  فصل کاشت

فردا که من بزرگ شدم

در زمان برداشت

مادرم، به تو قول می دهم

من  تو را دوست خواهم داشت